از وقتی امده ام تا به حال هیچکس اطرافم نبوده. مامان رفته بود مهمانی، خواهرم بیرون بود و پدرم وسط گریه های من زنگ زد و گفت رفته شمال. حتی سینه ای نیست که سرم را به اغوش بکشد تا ببارم. هیچوقت نبوده. حرف هایی هست که مثل خوره روح ادم را میخورد. دلم مرگ میخواهد.
درباره این سایت