انقدر گر گرفته ام که باز عینکم بخار گرفته. تو ماشین گفت دلم برای مادر فلانی میسوزد. گفتم دلت برای من بسوزد.
وزنه سنگینی روی گلویم بود. طاقت نیاوردم حرف نزنم. گفتم اون کی بود اس ام اس داده فلان! جا خورد. گفت میگم برات. و من لال شدم. دارم از بغض خفه میشوم. زندگی ام از پایه به فاک است. نسبت به تک تک اطرافیانم حس انزجار دارم.
عصر به پدرم گفتم منم نمیفهمم شما دوتا چرا همو انتخاب کردین تهشم هی بچه پس انداختین با این ژنای معیوبتون.
دارم از خستگی فنا میشوم و خودم را برای یک خواب ناارام دیگر حاضر میکنم. این وسط همین کافی که باید بروم دوش هم بگیرم و فردا لابد پنج صبح بیدار شوم. کاش همین امشب توی خواب بمیرم. لابد مرگ هم خواسته زیادی از دنیای نجس است.
مادرم به حدی مسخره است که توی این وضعیت نگران شام نداشته ی ارش است و خواهرم با لحن ای بابا میپرسد:حالا فردا بیمارستان چی میشه؟ من کی باید بیام!
فاک فنا ساجی جان. همان جایی.
درباره این سایت