سژمانیوم



عجیبا غریبا! طبق عادت یهو صفحه بیان رو باز کردم، نام کاربری و رمزی که اصلا نمیدونم چی بوده رو طبق عادت زدم و یهو دیدم عه!!! وبلاگ دارم!!! عجب! پس که اینطور. پررررر حرفم این روزا! پررررر حرف! 

سلامی دوباره جهان وبلاگ. گرچه که هنوزم دوستت ندارم. 


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


ایران مال که بودیم با یاسر میرفتن بیرون. پرسیدم دستشویی میرین؟ گفت نه. سیگاره. 
حالا دو ساعت بعده، تا گفتم دستشویی گفت اوه! نرفتی؟ از اونجا تا اینجا؟ بیا من همرات میام. 
این همه توجه و مهرش کاری میکنه که کنارشون به شدت احساس امنیت کنم. 
به هر زور و زحمتی هست با احسان دستشویی رو پیدا میکنیم. 
جلو آینه سم دستاشو میذاره رو لپام انگشت اشاره و شصتش رو از هم دور میکنه. میگه اره میدونم سخته. راست میگی خوابت بهم میریزه. بعدا هماهنگ میکنیم که دیگه شب با خانواده نریم بیرون. الان بخند. بداخلاق نباش. 
میام بیرون و احسان نیست، مرحله اول وا رفتگی لبخند! بعد میبینم که مرغ سوخاریم خام و بد مزه اس. با حسرت به سیب زمینی سرخ کرده ها نگاه میکنم. فکری و غمگینم. 
احسان میپرسه:چی میخوای ساجی؟
میگم : هیچی! به غذای نسترن چشم دارم! سعی میکنم قیافم رو از اون حالت فکری و غمزده در بیارم. 
بعد چند دقیقه میگه : مرغت خوب نپخته نه؟!
_ اره! ولی خوبه! دارم میخورم. 
فکری میشم که از اون سر میز چجوری فهمیده مرغم نپخته؟! 
یهو میگه : از چشات میخونم من. 
تعجب میکنم: اره! الان داشتم فکر میکردم از کجا میفهمید اینارو. 

++دارم معیارهای همسر اینده رو با شخصیت احسان تنظیم میکنم. ساچ عه گریت من ایز هی. خدا برا زن و بچش نگهش و این صحبت ها. 

+وسط غذا قرصم رو خوردم. نگاه ها کنجکاو بود ولی کسی نپرسید داروی چیه. تهوع شدید و مزخرفی بهم میده. باید بخوابم. احتمالا ریاضی رو حذف میکنم، قبل از اینکه استاد حذفم کنه. 

از مطب دکتر که امدیم بیرون سرم را تکیه دادم به دیوار کنار اسانسور و گریه کردم. مامان به اولین زنی که امد و پشت سرمان ایستاد گفت:یکم خسته شده امروز! 

انگار که فکر ان خانم، خیلی مهم تر از اشک های من باشد! 


پ.ن: همین که دیشب نرفتم پیش بچه ها یعنی با زمین و زمان سر جنگ دارم و همچنان با خوردن تقی به توقی گریه ام میگیرد. چه قدر ادمها عجیب اند. محبوبه لا به لای حرف هایش گفته بزرگ ترین چالش زندگی اش همان کنکور بوده و حالا مدام به من متذکر میشود که چه قدر ناشکرم. عزیز من! شمایی که غرق در نعمت و ارامش و تندرستی بزرگ شدی، شمایی که سایه پدر مادر داری، شما لطفا لال شو. بگذار ما با اب خوشی که هرگز از گلویمان پایین نرفته، به ناشکری بپردازیم. 

همین حالا یادم افتاد که جمعه است و بنا بود بروم دربند. میروم لباس بپوشم. 


لاک آبی اسمانی زده ام و با زرد گوشه انگشت اشاره چپم خورشید کشیده ام. بدم نمی اید وسط این پاییز مزخرف حس کنم خورشیدی هم وجود دارد و تابستان روزی خواهد امد! و به قول همینگوی:خورشید باز طلوع خواهد کرد. 

از پنج شنبه کذایی پیش، هنوز ترس مرگ توی تنم مانده. با فکر اینکه ایا تابستان امسال را میبینم یا چی، قلبم فشرده میشود و چشمانم پر از اشک. روزی از شدت این ترس خودکشی میکنم. هیچ بعید نیست. کدام احمقی گفته ما هفتاد سال عمر میکنیم؟ به سامان قسم که دور نیست هم فردا بمیریم! 


دارم برای خودم دستکش تا به تا میبافم. همه میگویند به شدت شلوغ و زشت و دهاتی و چه و چه میشود! و من در حالی که نظراتشان را میشنوم و تایید میکنم دست چپم را با رنگ مخالف سر می اندازم تا دستکش هایم تا به تا شوند! 

سوم ابتدایی که بودم برای جشن یلدا قرار بود لباس های قشنگمان را بپوشیم. روسری ام بنفش بود، توری و سنتی با پولک های درشت گرد اویزان! بلوزم هم نارنجی سیر بود! با سه ردیف چین ساتن در کمر! مامان مدتها باهام صحبت کرده بود که عکسش برایت میماند، اینها اصلا بهم نمی ایند فلان است، چنان است. راست میگفت. منتها بلوز نارنجی بلوز محبوبم بود و روسری بنفش را مادربزرگ برایم خریده بود! فردایش توی نمازخانه دیدم همه لباس هایشان ست است! تناسب دارد! کدو را گرفتم دستم و عکس انداختم. 

تمام زندگی ام را همین طور بوده ام. حق با شماست، ولی من اینجوری خوشحال ترم. 


میلم به خواندن نه، ذوقم به کتاب ها کم شده. همین کتاب فسقلی را هم که برای خودم خریدم بابت این بود که دیدم گزیده اشعار سرخپوستی است! با این همه باید قسمتی از پولی که برای خرید ویولن تهیه میکنم را برای خرید هشت جلدی هری پاتر بگذارم کنار.

اسب چوبی هنوز هم الویت دارد! باید اوای فاخته و زنگ ها برای که به صدا در می ایند را هم بخوانم. 

باید این ترم یک کوفتی تمام شود و من از شر خوابگاه و تغییر رشته و امتحانات کذایی خلاص شوم، تا تازه بفهمم با زندگی چه کارهایی میشود کرد! 

فعلا فقط میدانم دیگر دلم نمیخواهد ورزش کنم. حتی راستش با خوردن دلستر و نوشابه و مایونز مساله ای ندارم. انگار موجود بی منطقی دارد توی مغزم زمزمه میکند: من که دیگه سالم نیستم، دلیلی نمیبینم باز هم برای سلامتی تلاش کنم! 

سم قول داده اگر دختر خوبی باشم اخر هفته برویم دربند! دقیقا نمیدانم منظورش از دختر خوب چیست. فقط میدانم فردا باید بروم خرید. عطر همیشگی ام تمام شده. حداقل قسمت خوب قضیه اینکه نمیگویم من که صرع دارم، چه اهمیتی دارد چه بویی بدهم! 


تکلیفم را با ادمها نمیفهمم. هفته پیش زنگ زده بودم به محبوبه! میخواستم بگویم از شب قبل بیاید خوابگاه که صبح خواب نماند. و امتحان را غایب نباشد! انقدر با تلفنم بد برخورد کرد که دیگر اخر هفته ها زنگش نزنم!

دیشب هم با یاد همان برخوردش خبر ندادم که کلاس هشت صبح فردا را نمی ایم. امروز صبح خوابیدم تا ساعت نه و نیم. بعد زنگ زد و گفت که نگران شده. تا خود ظهر هم از دست خاموش بودن تلفنم دلخور بود و ناراحت.

من خسته ام. توی مغزم آتش بزرگی به پاست و من نشسته ام کف زمین گل الود، زل زده ام به آتش. گریه میکنم. توی تخت خواب _مثل حالا_ توی مترو و توی خیابان. 

روز نیمه سگی ام را در دانشگاه به سختی تمام کردم. ناهارم چلو جوجه با سوپ شیر و قارچ بود. چند قاشق خوردم که یادم افتاد نباید برنج بخورم. رفتم نان ساندویچی خریدم ولی تویش را با خیار شور ، کاهو و گوجه پر کرده بودند. صحنه ای که انها را خالی میکردم و نمیتوانستم بخورمشان به شدت عذاب اور بود. دیدن ضعف خودم عذابم میدهد. سخت.

حوصله پنهان کاری نداشتم. به ساغر گفتم که علت این پرهیزهای غذایی ام بیماری صرع است و نه سردی معده! گمانم از همینجاها اعصابم خرد شد.

از هفته پیش که مرگ را بغل گوشم حس کردم زندگی به طرز عجیبی برایم پوچ شده. افتاده ام دنبال اینکه ارزوهایم را از کوچک تا بزرگ براورده کنم. اولیش خرید اسب چوبی است. باید همان کرج میرفتم پی خرید اسب چوبی ام ولی به اصرار بچه ها رفتم انقلاب. برای خودم یک کتاب جیبی و برای محبوبه پیکسل خریدم. باشد که نگرانی امروز از دلش در بیاید. قسمت تلخ ماجرا اینکه اسب چوبی پیدا نکردم. 

حالم هیچ بهتر نشد. از انقلاب تا تیاتر شهر را پیاده رفتم و تهش باز توی مترو گریه کردم. ترد و شکننده ام این روزها. شکل برگ های پاییزی. امدم توی تخت که بخوابم. احساس بی پناهی میکنم. زیاد. 


یادمه یه بار "ع" تو گروه گفت حالم بده. به صد اصرار بچه ها گفت علت حال بدش دعوا با مادرشه. بچه ها همه مسخرش کردن. من گفتم ما که از حجم مشکلات بقیه خبر نداریم. قضاوتش نکنید. 

یکم بعد به" ع" گفتم با پدرم حرفم شد، از هوش رفتم. مسخرم کرد گفت: چه لوسی! هیچکس نبود بگه از حجم مشکلات ساجی خبر نداری که؟ 

وقتی من شکست عشقی خوردم، یه مشت ادم نفهم خوشی زیر دل زده دورم بودن که میگفتن اوووووه حالا مگه چی شده؟ همین؟ بابا اون پسره الان داره با صد تا مثل تو لاس میزنه تو نشستی داری غصه میخوری؟ هیچکس نبود بهم بگه اینا دوره داره رفیق. از چی میترسی؟ غصه هم مال ادمیزاده. بشین غصه ات رو بخور. بشین به حال خود رکب خورده ات زار بزن. حالت طبیعیه. به والله که طبیعیه. ناراحت باش. اره میفهمم. درد داره. 

چند ماه بعد وقتی نوسانی میشدم و به همون یارو پیام میدادم همه میریختن سرم که وااااای! دلت براش تنگ شده؟! بابا اصلا خاک بر سرت! دلت برا چیش تنگ میشه؟ عاشق چی این شده بودی تو؟ قیافه نداشته اش؟

هیچکس نبود بگه اره بابا میفهمم. حالا تا چند وقت همینه. هی دلت تنگ میشه پیام میدی. هی پیاماتو دیلیت میکنی. هی ال میشه بل میشه. از سرت میافته. یکم صبر بر خویشتن داشته باش بذار دوره اش بگذره. سرزنش نکنیا خودتو. به خدا همینه. فدا سرت. طبیعیه.

پس پسون فرداش هم که صرع گرفتم:هیچکس نشست بهم بگه اره میدونم. دنیا همش زده دهنتو سرویس کرده نه؟ میفهمم. حس میکنی چرا همش من؟ میگی مگه من چند سالمه؟

نقطه مقابلش دقیقا!  ادما تو اوج تلاششون نشستن گفتن برو خداروشکر کن میتونی اب اشامیدنی بخوری! سقف داری زیرش بخوابی! پول داری که بدی دکتر. چته انقدر گنده اش میکنی؟ انگار سرما خوردی رفتی دکتر داری میگی :اقای دکتر من دارم میمیرممم! جمع کن خودتو دیگه! وای چته همش غمگینی؟ چرا غذاتو نمیخوری؟

یه جوری مزخرفید شما ادما و یه جوری از درک فاقد، که ادم میمونه چی بگه! انگار ماهارو فقط برا اون حالت شاد و خندون میخواید و اگه پس فردا افسردگی گرفتیم اوکی بریم خوب شیم بعدش بیایم دیگه! شماها حوصله شنیدن غر و چسناله ندارین! خلاصه اره! شما که اولتیماتوم "جمع کن خودتو" به بقیه میدی، از حجم مشکلاتشونم خبر داری؟


سم میگه:دیوونه ای؟

_ نمیدونم!

_ دیوونه ای؟

_ نمیدونم! تو میدونی مغزم انتن نمیده. میدونی اگه این کارارو نکنم میشینم فکر و خیال میکنم. میدونی اگر فکر و خیال کنم حالم بد میشه. میدونی من ترسیدم سم. من ترسیدم. قدر یه خرس که تمام سال گرسنه بوده و داره با شکم خالی میره به استقبال خواب زمستونی! گیر نده سمی. این روزا گیر نده. بذا فکر و خیال نکنم. بذا از تصور خودم تو بیمارستان حالم بد نشه. 


++بله من لوسم. بله من جان دوستم، ترسویم، ترسیدم! شما هم اگر از دار دنیا فقط خودتان را داشتید ، اگر همه امید داشته و نداشته تان بند خودتان بود، اگر تنها عشق زندگیتان خودتان بودید؛ میترسید. تا بوده اینجا کسی جز بی کسی را ندیده ام. چون تو نگاری! چون تو تنها کسی هستی که ما داریمش. بایدم ترسید. از ترس از دست رفتن تنها دارایی مان. از ترس دیدن عذابش، رنجش، دردش، ضعفش… ضعفش…و ضعفش…

بله من ترسیده ام. دنیایم دارد در برابر چشمم شرحه شرحه میشود. ترسیده ام. به اندازه اخرین موجود جان سالم به در برده در کره زمین. 


++انقدر تهوعم شدید است که نمیتوانم چیزی بخورم. مامان دم در گفت باز خدارا شکر بیماری خاصی نیست. من خندیدم: میشه حالا خداروشکر نکنی!؟

پروردگارا! راستی راستی دارم از ترس سکته میکنم! بهترین سالهای زندگی ام؟ حق من از دنیا این همه عذاب باشد؟ 

ان وقت باید شاشید به هر چه هست و نیست! 


خب اخه چون تو نگاری! چون تو تنها چیزی هستی که ما داریم. 

تنها چیزی بودی که ما همیشه داشتیم. خب اخه چون تو نگاری! میمیرم برا اشکای رو گونه هات. 

من قوی ام قوی مثل شیر اثر نداره رو من تیر 

میپرسه اینجاست میگم نه

دلم میخواد کیوان وایسه جلوم کیوان بخونه


احساس میکنم نیاز دارم از همین نقطه تا وسط یخ و برف های قطب بدووم و بعد برای همیشه در یک غار برفی قایم شوم! دکتر قبلی گفته ۳۰% احتمال صرع و دکتر امروز گفته ۸۰% احتمال صرع. فعلا دعوت شده ام به یک روز بستری شدن و به فاک رفتن در بیمارستان. سطح حوصله و اعصابم به صفر مطلق رسیده. هیچ ایده ای ندارم که باید با زندگی ام چه کنم! 

چه قدر روزهای دیگر زندگی ام را با غم شکست عشقی و مشکلات کوفت و زهرماری زندگی ام گذراندم. خوابش را هم میدیدم ارزو کنم برگردم به دبیرستان نکبت بارم ولی سالم باشم؟ پروردگارا فشار روحی دارد جانم را میخورد! دلم یک هوار اغوش گرم میخواهد. 


اوایل پاییز بود که سرما خوردم. هنوز سرما خوردگی ام خوب نشده بود که درد دندانم شروع شد. ماه ها طول کشید تا چرک لامصبش تمام شود و بروم برای جراحی. فردای جراحی (پنج شنبه پیش) دوبار حالم بد شد. کتف و گردنم در اثر اینکه توی دستشویی زمین خورده بودم اسیب دید. شب توی بیمارستان تا نفس اخر گریه کرده بودم و کبودی دست هام هنوز از بین نرفته. شنبه وقت دکتر مغز و اعصاب داشتم. تا دیروز که دوشمبه بود دارو مصرف کردم و اثرات دارو ازارم داد. دیشب دوباره وقت دکتر مغز و اعصاب داشتم. موقع نوار مغز گرفتن انقدر حالم بد بود که فقط ارزو میکردم تمام شود! 
بعد ان بود که با تمام وجود درک کردم چرا بعضی ها وقتی میفهمند بیماری خاصی دارند و احتمال بهبودی کم است تن به درمان نمیدهند. مثل شخصیت اصلی فیلمی که حالا اسمش یادم نیست. 
صبح یادم نبود که دوباره وقت دکتر دارم. میخواستم دراز بکشم و ۳۰۰ صفحه باقی مانده سال بلوا را تمام کنم برای کنفرانس یک شنبه ام. حالا یادم افتاد ساعت یازده و نیم دوباره وقت دکتر دارم. دلم میخواهد گریه کنم و بچسبم به تخت. حالم دارد از شلوغی مطب دکترها، الودگی هوای تهران و رفتار های مامان بهم میخورد. 
دیروز به محض اینکه از در مطب خارج شدیم رفت و به خانم کنار دستی اش گفت:دکتر گفته احتمالا افت فشار بوده! خودمم فکرشو میکردم!
خبر جالب اینکه وقتی دکتر اول گفت صرع دارم، مامان گفت:خودمم فکرشو میکردم! 

پ.ن:زنگ زدم به بابا. بابت اینکه دیشب تماس نگرفته بود عذر خواست و من گفتم بله! خواستم بگم انگار نه انگار دو تا بچه هم داری! نه زنگی نه اومدنی نه هیچی!
وخامت روزگارم طوریست که با فکر کردن به هر گوشه اش میتوانم ساعتها گریه کنم. 

پ.ن۲:شاهرخ دیشب پیام داده :سلام سرکار خانم 
ادتون کردم تو گروه. برای بنده هم دعا کنید به شدت التماس دعا دارم. 
خواستم بگویم انقدر دنیا پایش را بیخ خرم فشار داده که اعتقادی به دعا نداشته باشم. اصلا من خودم دعا لازمم پسر جان! وسط این فاک فنای الهی! نوشتم:سلام. محبت کردین ممنون. 

پ.ن۳:دلم برای بچه ها تنگ شده. پنج شمبه تم یلدا داریم. امیدوارم سنگ از اسمان نبارد و بتوانم بروم! 
کاش با عرفان صمیمی تر بودم. دلم میخواهد تک تکشان را بغل کنم! 


انقدر شدت نفرتم زیاد است که وقتی چشم هایم را میبندم فقط صحنه هایی مصیبت بار از درد خودم را میبینم! صحنه هایی که احتمالا نبایست به خاطر داشته باشمشان. چند سالم بوده که تشنج میکردم؟ یک یا دو! طفلک معصومم! هربار از فرط نفرت _ از بانیان عذاب_ چشم هایم را باز میکنم! از دنیایی که این همه بی رحم با من تا کرده لجم میگیرد. متعجبم. احساس میکنم ظرف ظرفیت مصیبتم کاملا پر بود. صرع ، این نوگل نوشکفته، با ظهور دوباره اش لبریزم کرد. چه قدر زمانی که هوازی شدید کار میکردم و نفس کم می اوردم خیال میکردم در ورزش ادم کاهلی بوده ام و اگر چنان و بهمان ورزش میکردم این چنین نمیشد! تو ماه بودی ساجده ی من! ورزش کردنت هیچ ایرادی نداشت! فقط مریض بودی جان دلم. مریض! 

طفلک من که با فکر بیماری در ۱۹ سالگی گریسته بودم. عزیزم! ژن بعضی ها را با درد تنیده اند. با بیماری از بدو تولد! 


دیشب ده ساعت خوابیدم و همین باعث شد تا نیمه های روز سرحال باشم. از جایی به بعد امانم را برید و الان همچنان مست خوابم. 

برای اقای عاشق پیشه با محبوبه اسم گذاشتیم. با رامین سر حبیب به توافق رسیده بودیم ولی محبوبه گفت شاهرخ! و چه قدر هم شاهرخ بهش می اید. 

از انجایی که من دقت کافی و وافی را ندارم_ هرگز نداشته ام_ محبوب خاطر نشان کرد که شاهرخ قد بلند است و اوکی. ده امتیاز مثبت بر او. از ان طرف هم فاطمه زنگ زد و گفت برای طرح با شاهرخ حرف زده. گفتم خب به رویش می اوردی چه قدر بیشعور است و جواب تلفنت را نداده و اینها، که گویی رفتار شاهی جان کاملا توجیحش کرده بود. بچه مان بسیار ماخوذ به حیا تشریف دارند گویا. 

این وسط ها با فاطمه حرفشان به من میرسد و یک "زاده" ته فامیلی ام میچسبانند!! حالا به هر حال. همین ها از امروز. 


*عنوان از اهنگ جدید رستاک، صبح که سر حوصله بودم گوشش میدادم.


دیشب ساعت ۲:۳۰ صبح خوابیدم. ان هم با مدیت کردن و گوش دادن به موزیک! 
صبح تربیت بدنی داشتم. رکورد استقامت را هم زدیم و امتحانتش هم تمام شد. 
بعد کلاس مزخرف شیمی، کنفرانس ادبیات داشتم. کنفرانس را ترکاندم. در واقع خودم را خفه کردم و فهمیدم عده ای چه قدر میتوانند حسود و بدخواه باشند. 
سلول به سلول خسته ام. داشتم محبوب و ساغر را تا دم در غرب همراهی میکردم که زینب را دیدم گفتم برای جشن شب کمکشان میکنم. ساعت ۴ بود که رفتم برای کمک و ۶:۳۰ تمام توانم تمام شده بود. با سعید تماس تصویری گرفتم و حس کردم از دیدن چهره ام عمیقا لبخند میزند. 
 شب شام نداشتم. ناگت خریدم تا سرخ کنم ولی جزغاله شد. دوباره ناگت خریدم! تا سرخ شود دهانم سرویس شد. با گاز راحت نبودم و چند بار دستم را سوزاندم. موهای روی انگشت اشاره راستم گز خوردند و سوختند. در دل میگفتم شاهرخ خان کجایی ببینی من همین قدر در اشپزی مهارت دارم! ناگتی که خوردم خوشمزه ترین ناگت زندگی ام بود. گرسنه بودم و شکمم صدا میداد! سس سفید و نوشابه خوردم. از وقتی فهمیدم پرهیز غذایی شدید دارم اصلا مراقب غذا خوردنم نیستم. نوشابه و سس را مثل اب مصرف میکنم. به لحاظ روحی انگار هنوز با دنیا سر لج دارم و نمیفهمم چرا منی که اینهمه مراقب سلامتم بودم باید بیمار از اب درایم! 
شامم را خوردم و وسطش قرصم را. زانوهایم گز گز میکنند. شب را امدم اتاق هانیه اینها تا بخوابم. اتاق چهارنفره دنجی است با دیوارهای سبز! بعید میدانم دیگر هرگز به ان همه سر و صدا و کثافت اتاق شش نفره قبلی ام بازگردم.
باتری موبایلم رو به اتمام است و شارژر نیاورده ام. میروم بخوابم. 

سپهر تصادف کرد. من نرسیدم کتابم را تمام کنم. 

هول فردا برم داشته. همه مان صحیح سالمیم. من خوابالودم. ایده ای ندارم که کی قرار است کتاب را تمام کنم. 

نسترن با سپهر شوخی کرد که دم در بابت تصادفت دعوا شده. شوخی ناپسندی بود. سپهر ناراحت شد. نسترن ناراحت شد که سپهر ناراحت شده. 

من هیچوقت جنبه شوخی را نداشتم! خوابالودم و هنوز بیش از نیمی از یک کتاب چهارصد صفحه ای روی دستم مانده. اگر شوخی مسخره نسترن نبود، یلدای بدی نمیشد. 

خاطرم هست که باید از پنج شنبه پیش پست بنویسم. مرور ان لحظات حالم را خوب میکند. نشستم کنار اریان و گفتم میشه نارنجی نپوشی؟ یهو میبینی جامه ات رو دریدم و با جامه خودم عوض کردم! من یه رکابی این زیر پوشیدما، کارتو راه میندازه؟! اریان بچه خوبیست. دلم پیششان قرص است. کاش پنج شنبه ها کش می امد. 

اب نبات چوبی قرمزم تمام شده و نارنجی مدتهاست در کیفم مانده.

راننده اسنپ برگشتنه علی سورنا پلی کرده بود. خواستم ضبط را زیاد کنم و بعد یادم افتاد نگار عجب البوم قوی ای بوده. کاورش را میگذارم پروفایل. جواب پیامک سعید مانده. 

اب نبات نارنجی اصلا خوشمزه نیست. همین. میروم بخوابم. 


یکهو انقدری خوابم گرفت از روی تخت تکان نخوردم. حالا که بعد چند ساعت بیدار شده ام گیج، کرخت و بی حوصله ام. حالم مرا یاد علیرضا می اندازد. وقت هایی که از خواب ظهر بیدار میشد همین بود. حالا کدام گوریست این بشر؟ نمیدانم…هنوز حدود ۳۰۰ صفحه از یکی از کتاب هایی که فردا باید ارایه بدهم مانده! اه سمی. کاش خرس قطبی بودم! الان خودم را برای خواب زمستانی اماده میکردم و جواب MRI و کنفرانس فردا به کتفم بود. بله قبول دارم! خرس فطبی هم که باسی باید غصه اب شدن یخ و برف ها را بخوری! 

کاش حداقل تو دست داشتی سم. از خواب که بیدار میشدم این حالت خمور خمیده ام را میکشیدی توی بغلت. دنیا چه قدر ناچیز است. ما ادمها چه قدر تنها. 


*عنوان از هادی پاکزاد عزیزم. از وقتی بیدار شده ام در سرم اکو میشود.


ادمیزاد چه حافظه لجنی دارد!!! یک عمر بعد از تمام شدن قصه مان، اهنگ زلف نامجو را گوش دادم. و درست الان یادم افتاد که تکه اولش را همیشه برایم میخوانده! پس من از ان همه شور و حال چه چیزی یادم مانده؟! انسان عجب موجود کرگدنی است. یاد گرفتی زندگی کنی ساجی من نه؟! با اسانس فراموشی!


دوم هم اینکه یک خروار گروه و کانال خفن توی تلفن همراهم دارم. دو تا پاکسازی طبیعت. یک دانه ی بسیار فعال حامی کودکان و خیریه ها. کانون ادبی و کانون خیریه دانشگاه. 

جز مورد اخر که واقعا برای پا گرفتنش پیاپی تلاش کردم، مجال شرکت در هیچکدام را ندارم! وقت دوباره کیمیا شده! هادی پاکزاد اهنگی دارند که میگوید ساعت ها شدن همه کاره و تازه باطری هم میخوان و اینا! راسن میگویی هادی جان. همیشه راست گفته ای. 

چرا زمان همیشه تنگ است نگار؟ مگر کنکور تموم نشده؟ اه. 


همین چند لحظه پیش از خواب بیدار شدم. هیچ نمیدانم سم قوی تر است که ببردتم کوه یا این کرختی عجیب سر صبحم که زیر پتو مچاله ام کرده. 

از دیشب فهمیده ام که منطق برنامه ریزی ام افتضاح است. 

کاکتوس ها نیاز به رسیدگی دارند

من نیاز به استحمام دارم

برای کنفرانس یک شمبه باید ۳۰۰ صفحه لبه تیغ بخوانم، پنجاه صفحه سال بلوا و یک عالم مطلب در مورد هر دو کتاب و سبک کلاسیک! 

استاد اناتومی گفته حتما ازم میپرسد و من هیچ نمیدانم اخرین باری که اتاقم را گردگیری و جارو کردم کی بوده! 

خیلی کار دارم سم. خیلی. و این وسط! میخواهم بروم دربند!!


پ.ن۱: تا یک شمبه و امدن جواب ام ار ای، از دکتر بازی مرخص شده ام. MRI ام تزریق داشت و من فهمیدم در یک بیمارستان خوب جوری رگت را پیدا میکنند که حتی ذره ای هم کبود نمیشود. 

پ.ن۲:پسر دیروزی که کارهای ریز MRI را میکرد، مرا یاد علیرضا می انداخت. پر واضح است که هیچ شباهتی هم بهم نداشتند. باز کدام گوری رفته این بشر. 


بابت موهای کوتاهم مجبور شدم دخترانگی هایم را بیشتر کنم. از صبح لاکم را ترمیم کردم، فکر لباس بودم، موهای صورتم را برداشتم، بالای ابروها را قیچی کردم و! ارایش کردم! انقدری دیرم شده بود و انقدری کرخت بودم که تا دم گیت ورودی مترو هم با نیم نگاهی به ساعت بخواهم از رفتن منصرف شوم. سه بار هم کاملا از رفتن منصرف شدم! سم گفت که باید ببرمت! به زور هم که شده باید از این هوا درت بیاورم و همین کار را هم کرد! زنگ زده بودم به بردیا و گفته بودم با تاخیر می ایم ولی واقعا توی کتم نمیرفت یک ساعت دیر برسم. 

انقدر از دیدن بچه ها خوشحال بودم که نمیدانستم چه کنم. با بردیا دست دادم. نگران بودم عرفان مذهبی باشد و با دست گیر و گور داشته باشد ولی دستم را بردم جلو. کم کم دارد این توهم مزخرف تا بزرگ تر دست جلو نیاورده و اینها از سرم می افتد. دست بده ساجی جان. با هر که دوست داری دست بده! عرفان _ و البته خیلی های دیگه_ موهایم را تبریک گفتند و من بس شلوغ و خوشحال بودم جواب درست حسابی به هیچکدامشان ندادم! درسا را بغل کردم و رسیدم به جدیدی ها که یکهو نگاهم به ثنا افتاد! بی تفاوت به جمع و واااااای گویان از وسط جماعت توی بغل ثنا خزیدم. پسر کناری کمی نگاهمان کرد و بعد که دید من واکنشی نمیدهم سر به زیر انداخت. برگشتم و گفتم:سلام رصین داداش! چطوری؟

گفت چی؟! ثنا گفت این رضاس! 

رفتم توی اتاق و ادیب را دیدم. به ذوق دست دادم. سالار نامی هم بود که فقط سلامش کردم. لباس هایم را که عوض میکردم ثنا هم امد، درسا هم امد نوا هم امد و یکهو همه امدند ور دلم! خوشحال بودم که این همه دوستم دارند. رفتیم بیرون و روی صندلی کنار نیکا نشستم. امشب فهمیدم خیلی تو دل برو و جیگرو و گوگول است. رضا رو به رویم بود و من هر از گاهی زل میزدم به صورتش که ببینم تفاوتش با رصین چیست! بعد که دیدم از نگاه هایم اذیت نمیشود گفتم اخه واقعا فرقت با رصین چیه؟ درسا را هم در بحث شریک کردم و از خجالتی نبودن رضا خوشحال شدم. رصین رفته بود گیتارش را بیاورد، با گیتار برگشت و با من دست داد.

بردیا اینها، تلوزیون را جمع کرده بودند و عوضش یک چیز کرسی طور پهن بود. بعد از معارفه رفتم نشستم کنار آریان روی همان کرسی طور و گفتم خب چرا اهنگاتو برام نمیفرستی مادر جون؟ بعد تعریف کردم که بچگی هام دلم میخواست رپر شوم و او گفت اتفاقا ترک قبلی دنبال صدای دختر بودم! گفتم:بابا یکم چشماتونو باز کنید! فامیلامون دختر میخوان زن بگیرن، نمیبینن! تو دختر میخوای برات رپ کنه، نمیبینی! پ شماها به چه دردی میخورید؟! خندید. 

بعد من روی همان کرسی ماندگار شدم. سه راند که بازی کردیم آریان افتاد گروه مقابل و رضا و رصین امدند جایش. نمیدانم به رصین چه میگفتم ولی در همان حین وسط را خالی گذاشتم و گفتم بیا رضا جان مادر. بشین اینجا. رضا بین من و رصین نشست و اتفاقات تازه اینجا بود که نمکی شد. وسط اینکه بازی را برایم توضیح میدادند از رضا پرسیدم او بزرگ تر است یا رصین؟ سال و ماهش برام مهم نبود فقط میخواستم بدانم پسر ارشدم کدامشان میشود. و بعد توضیح دادم که شما دوتا و اریان پسرای منید. رصین کمی یبث طور گفت شما متولد کی هستید؟! و بعد گفت خب حالا ما به عنوان مادر احترامتونو به جا میاریم. گفتم نه بابا بحث احترام و اینا نیست که. راحت باشین. 


ادامه دارد


مامان همین الان دست به کمر امده توی اتاق و میگه ساجده؟! چرا ورزش صبحگاهی هات رو نمیکنی؟! گیج و گنگ نگاهش کردم که یعنی صبحگاهی چی کشک چی دوغ چی!؟ گفت همین ورزشا که میکردی ! ماندم بگویم که خب به تو چه عزیزم؟ یا برایش شرح بدهم که افسردگی چه مرضی است، یا بگویم ترسیده ام چون محتمل است با ورزش کردن نفس کم بیاورم!؟گفتم خیلی وقته ورزش نمیکنم. 

بعد گفت که دکتر شماره۲ گفته بود گوشی برایم ضرر دارد. و معتدلش کنم و استفاده ام زیاد شده و فلان!

دلم برای مادر میسوزد. چه قدر باید هوای همه چیز را داشته باشد. چشمانم خوابالود است. 


پ.ن۱:کسی زمستان دربند میرود اصلا که من دومی اش باشم؟


پ.ن۲:  فردا با شاهرخ اینها کلاس داریم. گویا جلسه پیش که من نبودم حسابی بلبل زبانی کرده. نمیدانم این را نوشته بودم یا نه ولی فاطمه میگفت پسر کم رویی است و در ارتباط با جنس مخالف محجوب! بعد ها به محبوب گفته بودم یکی بره یارو رو اگاه کنه من محجوب و اینا نیستم! 

استرس دارم. دیروز درس نخواندم و کلی درس تلنبار شده داره. 

دو روز بستری بیمارستان امتحان عملی دارم! باید شنبه با استادش صحبت کنم. 


از وقتی امده ام تا به حال هیچکس اطرافم نبوده. مامان رفته بود مهمانی، خواهرم بیرون بود و پدرم وسط گریه های من زنگ زد و گفت رفته شمال. حتی سینه ای نیست که سرم را به اغوش بکشد تا ببارم. هیچوقت نبوده. حرف هایی هست که مثل خوره روح ادم را میخورد. دلم مرگ میخواهد. 


سرگیجه دارم، گوش راستم گرفته است و صداها توی گوش چپم میپیچد. چشمانم تر و صورتم گر گرفته است. چندباری خواستم به دوستانم زنگ بزنم تا حال و هوایم عوض شود ولی بیخیال شدم. این اولین باری بود که به مادربزرگ گفتم حالم خوب نیست و در امدن این جمله از دهان من جلوی مادربزرگ به حدی غریب است که خودم هم باورش نکرده ام. سامان برایم آب انبه و اب نبات چوبی قرمز خرید. همیشه مغازه اول اب انبه ندارد و دومی دارد و من همیشه این ترتیب را قاطی میکنم. مسیر برگشت را طبق عادت پیاده امدم ولی مدام دستم جلوی صورتم بود و از نورهای چشمک زن مغازه ها پرهیز میکردم. صرع دست و پایم را بسته. دلم یک خواب طولانی میخواهد. 



پ.ن:بین بچه هایی که اخر هفته میبینمشان یک رامتین نامی بود که اصلا از او خوشم نیامد. برنامه کوه فردا به سلیقه خودش تغیبر داد و من هاج و واج ماندم. ادم ها وقیح شده اند. 

پ.ن۲:حالا حالت تهوع هم به شرایطم اضافه شده. 

پ.ن۳:رفتنه، اقای راننده هم مثل من خرد نداشت. بهم گفت ایرادی ندارد اگر کرایه اش را ندهم. جوان با شخصیت و مهربانی بود. قرار شد کرایه اش را کارت به کارت کنم. پس هنوز هم میشود به ادمیزاد دو پا امید داشت. 


تایم زیادی از امروز را با تلفن همراه گذراندم. حالا هم در مورد صرع مقاله میخوانم و اشک میریزم. از همان صبح که مامان گفت هزینه بیمارستان ۳/۵ ملیون تومان ناقابل میشود دیگر نتوانستم ترس از بیمارستان رفتن را کنترل کنم. انقدر دفعه پیش برای به هوش امدن جان کنده بودم و انقدر ان حس بختک وار وحشتناک بود که نمیتوانم بپذیرم دارم ۳/۵ ملیون هزینه میکنم تا دوباره به همان حالت درایم! اخرش هم نمیفهمم گناه من چه بوده که زندگی ام تا این حد فاجعه امیز است. 

ترسیده ام بله. شما هم اگر وسط توالت خانه تان افتاده بودید، سطح پایینی از هشیاری را تجربه میکردید و با همه وجود جان میکندید تا به هوش بیایید، بتوانید بدنتان را تکانی هر چند ناچیز بدهید یا چشم هایتان را کمی بیشتر باز کنید تا بفهمید در کدام جهنم دره ای هستید؛ میترسیدید. ترسیده ام. زیاد. حتی میترسم که توی یکی از همین حملات در حالی که دارم بین زمین و هوا بال بال میزنم بمیرم. واضح است که دلم نخواهد این مرگ توی بیمارستان باشد؟ از صبح ذهنم درگیر این است که اگر واقعا توی بیمارستان بمیرم یا بلایی سرم بیاید پدرم تا اخر عمر دست از سر مادرم بر نمیدارد و به اصرار میگوید که تو بچه ام را به کشتن دادی! بس که با این تست و این بیمارستان مخالف است! 

ضمن اینکه خودم به عقلم رسیده بود نباید بروم استخر اما در حد فکر و ترس نگهش داشته بودم. تا اینکه توی سرچ های امروزم خواندم تشنج در اب میتواند بسیار خطرناک باشد و منطقی هم هست. منطقی.

 از هر جایی که سطح نرم و محکم ندارد میترسم. دفعه پیش اگر فقط چند سانتی متر این طرف تر گردنم به کف توالت کوبیده میشد احتمالا الان قطع نخاع بودم! خدایا من دارم این حجم از فشار را پشت سر میگذارم و ان وقت محبوبه مدام تشر میزد که خودت رو جمع و جور کن! چیزی نیست که! 

یک بار که خودش "خوابالود" بود و حوصله نداشت به تقلید از خودش گفتم چه قدر غر میزنی تو! 

با لحنی که بابا مگه نمیدونی چمه گفت:خوابم میادا. 

و من هاج و واج ماندم. کسی که خوابش می اید حق دارد عبوس باشد، ولی کسی که دارد زیر فشار له میشود با این کارها میخواهد خودش را لوس کند! 

این هم از شانس عزیزم است که همیشه اطرافم را مشتی انسان کم فهم گرفته. که تازه به جد اصرار دارند من کمال شعور انسانی را از بقیه خواستارم!


پ.ن:نمیدانم حالا چه اصراری دارم ناخن های بلند و لاک زده داشته باشم. (به دست چپش نگاه میکند) نه گویا خوب میدانم، موها را که کوتاه کردم انگار از تمام زیبایی دنیا همین ناخن ها برابم باقی مانده باشند. روزی چند بار انگشت هایم را جمع میکنم و نگاهشان میکنم. به هر حال نباید بی دلیل باشد. 


اتفاقا دیشب داشتم با نل صحبت میکردم. گفتم دوستدارم تو یه فرصتی ارشیوم رو به اینجا انتقال بدم. البته قابل کتمان نیست که کامنت ها و خیلی چیزها رو نمیشه مجددا برگردوند.  خب بله. بیخود نبوده وقتی حذف وبلاگ میزدم، انگار داشتم جون میدادم!

علاوه بر ارشیو خودمون، ارشیو بقیه هم ما رو تو خودش نگه میداره و بابت همینه که همیشه معتقد بودم بلاگر حق نداره وبلاگی که کامنت داره یا حتی پستی که کامنت داره رو حذف کنه. خب پس چرا حذف کردم؟ به تو چه مخاطب عزیزم؟:) 

خلاصه! گذری رفتم وبلاگ محسن و دیدم وای چه ارشیو خفنی داره! بعد فکری شدم که من از کی اینجا رو میخوندم و نتیجه این شد که: من از june 2016 میخونمش!!! چیزی حدود سه سال و شش ماه!! اگر بیشتر نباشه تازه! 

اتفاق عجیب این بود که مثلا با دیدن عنوان پست های دو سال پیشش، یادم میافتاد اینو خوندم و بعد در کمال تعجب میدیدم بله! پایین پست کامنت دارم! 

روند بزرگ شدنم _ که در واقع چون ما به سمت گذشته حرکت میکردیم باید گفت روند کوچیک شدنم_ کاااملا مشهود بود! اعتقاداتم به چشم میومد و حسی توام با خنده و اشک رو میکوبید تو صورتم! برای پست پراگماتیسم محسن کامنت گذاشته بودم:شک نکن میاد _خدا میاد_ و کمکش میکنه. 


پ.ن:حالا مخاطب عزیزم! یه بار بهت گفتیم "به تو چه" ناراحت نشو که! ما زبونمون تنده، دلمون قد گونجیشک! 

بی ربط:اریان اهنگش را برایم فرستاده. حس میکنم داستانم با بچه ها شبیه رمان های ۹۸ایا شده! خلاصه اینکه احتمالا بیشتر از اریان و اهنگ و بچه ها خواهید خواند. 


قدیما، با هم اهنگای گروه موسیقی محبوبمون رو گوش میدادیم. مدام هم من توی تخیلاتم برا روزی که باهم بریم دیدن اجرای این گروه برنامه ریزی میکردم. یه بار که طبق معمول من تنها رفته بودم و اجرا رو براش ضبط میکردم وسطای ترک محبوبش یهو گفتم علیرضا؟! انگار یکی پشت خط باشه و تو بخوای بگی علیرضا؟! گوشت با منه؟ 
میخواستم یاداوری کنم حواسم هست ترک محبوبشه و دارم با یاد اون گوش میدم و جات خالیه و من دوستت دارم. ردیف اول نشسته بودم و محسن _ خواننده گروه_ احتمالا صدامو شنید چون یه نگاه دامبلدوری بهم انداخت! نمیدونم اون ویس رو برا علیرضا فرستادم یا نه ولی به جهت اینکه اهنگای خوبی توش بود تا مدتها خودم گوشش دادم. کم کم دیدم اون "علیرضا"ی وسطش اذیتم میکنه و بالاخره حذفش کردم. 
الان یه ساعتایی از روز یهو یه تو مغزم میپیچه : علیرضا؟! یکم گیج و گنگ میگم علیرضا؟! کدوم علیرضا؟! چی شده حالا؟ حرفتون شده؟! کارش داری؟! دلت تنگه؟ 
بعد یاد اون صدام میافتم. یاد اون لحنم. و هنگ میکنم. ما خوابشم نمیبینیم  از بهترین رفیق روزگارمون، فقط یه اسم متعجب برامون باقی بمونه:علیرضا؟!


درست نفهمیدم دقیقا از چی انرژی گرفتم ولی احتمالا از دیدن پارکی که روزگاری پاتوقم بود! با بابا رفتیم انجا و از در کمال تعجب جز چهار سگ و صاحبان سگ ها هیچکس نبود! یکیشان دووید طرفم و من انقدر از همان یک ثانیه نوازشش ذوق کردم که نگو! 
وقتی برگشتم خانه انگار جان تازه ای باشد، وسط اتاق ایستادم و بلند و به خنده گفتم:وای نگار جان! پس کی اینجارو جمع میکنی از صب تا حالا؟! 
 یکهو دیدم خاک های کف اتاق محو شده اند، قفسه ها مرتب است، تماااام گلدان ها رسیدگی لازم را دریافت کرده اند، جارو کشیده ام و حتی بافتنی هم بافته ام! عجب! جانی دوباره! سرعت عجیب نگار! خبر خوب اینکه دستبند طلایم پیدا شد! هووووووف! دو دقیقه ای انقدر هیجان زده بودم که یک مسیر دو قدمی را چهار بار رفتم و برگشتم و فکر کردم وای! حالا که این پیدا شده کی برم ویالن بخرم؟! 
بعد یکهو دیدم همه کارها انجام شده! انقدر از مرتب بودن اطرافم غرق لذتم که میشود بابتش مرد! 
تخت را که مرتب میکردم به سرعتم فکر کردم و گفتم واقعا که سلامت جسم مهم و اینهاست. همین که سرگیجه ام بهتر شده دارم مثل ادم کارهایم را پیش میبرم. بعد فکر کردم هان! پس سیگار را قلم بگیریم که مبادا ریه هایمان چیزیش شود و تازه! با ورزش چرا قهریم؟ حداقل الان وجدانم راحت است که من دم به دم این دنیای بی انصاف ندادم تا ازارم دهد. 
رفتم حمام، در را قفل کردم و بعد سریعا قفلش را باز کردم. از بعد انکه توی دستشویی حالم بد شد تقریبا در هیچ جایی را پشت سرم قفل نمیکنم. 
دوش که میگرفتم حساب کردم و دیدم واقعا هر سال در دانشگاه دو ترم پاس میشود _ سوای ترم تابستان؟! چه مسخره! و بعد فهمیدم این ترم که تمام شود تابستان نیست! فقط دو هفته تعطیلی و سپس ترم بعدی!
به گرفتن گواهی نامه فکر کردم. تعطیلی بین دو ترم مگر چه قدر هست که من هم برسم ویالن بخرم هم گواهینامه بگیرم؟ اصلا چه قدر زمان میخواهم برای گواهینامه؟! برای خرید ساز چطور؟!
بعد فکر کردم برای اخر هفته بین داستان کوتاه های بوبن و غرور و تعصب کدام را بخوانم؟!
همه اینها، به سم الارم داد که حالم بهتر است. درگیر زندگی ام و به ورزش، کتاب خواندن، دانشگاه و غیره فکر میکنم.  مسواک بعد حمامم را میزدم که گفت حالا واقعا! مگه مشکلات دو مدل نیستن؟ دسته اول اونایی که تو کاری ازت برمیاد تا براشون انجام بدی، دسته دومم اونایی که هیچ کاری ازت بر نمیاد. حالا هی غصه بخوری، طلب کار باشی، باورت نشه دنیا انقدر نامرده، بازم همینه که هست ساجی جان. ادم تو یه شرایطی ترجیحش اینه که غم رو انتخاب کنه. چون غمگین بودن راحت ترین گزینه اس! جنگیدن نمیخواد، قوی بودن نمیخواد! ولی تو دختر قوی خودمی! زمان میخواستی تا خودتو جمع و جور کنی. حقت بود. بر منکرش لعنت. الان به قدر کافی زمان گذشته. بهتر شو. از پسش بر میای.
 همین که دکمه سامان روشن شده خودش جای امیدواری شدید دارد! با ذکر یک نفس عمیق حوله ام را از پشت در برداشتم. اتاق مرتب و لیستی از کارهای تیک خورده روی دیوار انتظارم را میکشیدند. 


++ در باب گواهینامه، ای وای که نشستن پشت فرمان پدر چه قددددر مرا ترسانده. حالا حتی از نشستن در تاکسی و توجه به رانندگی راننده هم استرس میگیرم!! 
 از رانندگی زده میشوی. چه طور همان موقع به عقلم نرسید نباید با پدرم تمرین کنم؟ پول بیشتر بابت برداشتن جلسات اضافه؟ به جهنم!! چه استرسی را پشت فرمانش تحمل کردم! پایم روی پدال ها میلرزید و ماشین را هم میلرزاندم! مزخرف بود! مزخرف! ساجی جان! لطفا دفعه بعد که خواستی برای گواهینامه اقدامی کنی به هیچ وجه جهت تمرین پشت فرمان پدرت ننشین. ماچ. 


با صوتی اولم چطورین؟^^




روی تخت بیمارستان دراز کشیده ام. گفته اند که پرده باید کشیده باشد و من واقعا توانش را دارم که از این بابت دق کنم! 

به لطف اپراتور سیمکارت هایم دو گیگ اینترنت رایگان دارم. حواسم نبود تنظیمات گوشی را تغییر دهم وگرنه زودتر به وبلاگ میرسیدم و برایتان شرح میدادم که چه ورود غیورانه ای داشتم! اولش موقعی که رگ دستم پیدا نشد و سوزن را هی زیر پوستم چرخاندند و گفتند سری اش خراب شده ، از هوش رفتم! 

به خانم پرستار گفته بودم من بد رگم. اولین شکستش را که خورد، گفتم رگ گیر حرفه ای ندارین؟ ناراحت شد. به هوش که امدم گفتم خب تبریک میگم من حمله داشتم! و بعد زدم زیر گریه! مامان تو این فاصله رفته بود چسب بخرد و وقتی برگشت دید من دارم گریه میکنم. پرستارها داشتند سرم را اندازه میگرفتند و یک اقای کروات زده ی نچسبی هم امده بود تا میکروفون سیستم را درست کند. البته من نمیدانستم نچسب است. وقتی دیدم زل زده و با کنجکاوی گریه ی بی صدایم را نگاه میکند فهمیدم نچسب و نفهم است. لحظه ای چشم هایم را بستم، ته مانده زورم را جمع کردم و نگاهم را سمتش پرتاب کردم. تمام شد. دیگر نگاهم نکرد. 

موها و سرم را با ماژیک قرمز علامت گذاری کردند و الکترود ها را طی یک پروسه طولانی با چسب بسیار بد بویی به سرم چسباندند. پرستارها مدام میپرسیدند که برای چه گریه میکنم. و من هر بار که میخواستم جواب بدهم هق هقم نمیگذاشت! 

مامان پرسید ایا الکترود ها را توی سرم فرو میکنند؟!:| ایا درد دارد؟! 

روی تخت که دراز کشیده بودم و داشتند الکترود های سینه ای _ که شب دهانم را سرویس کردند_ را وصل میکردند دوباره همین را پرسید! من بی حوصله و توپنده گفتم:نه مادر من! درد نداره! 

و او تاکیید کرد که من لوس و بداخلاقم! 

نوار مغزم روی مانیتور نویز داشت و خانم پرستار کلافه شد. اقایی را خبر کرد برای کمک. من برهنگی تنم را پوشاندم. مردی بود حدود ۳۰ سال. موهای مشکی که مرتب به عقب ژل زده بود و تارهای سفید منظمی داشت. قد کوتاه و گندم گون. سمت صورتم خم شد و خندید! واکنشی ندادم. یک بار دیگر این کار را کرد و من گفتم:خوشحالیناا؟! صدام بلند و پر انرژی بود! خب پس. اتمام گریه ها. اقای صورتی پوش(!برایتان میگویم) مدتی سر به سرم گذاشت. الکترود ها را جا به جا کرد و وقتی روی صورتم خم شده بود فهمیدم دست هایش بوی عطر و دهانش بوی قهوه میدهد. جز به دو تا شوخی اخرش، به همه دری وری هایش خندیدم. او به سوالات خانم پرستار، که الحق گیج و کارنابلد بود، جواب داد و رفت. من تا اخر روز روحیه بهتری داشتم. 

تست ها شامل سه مرحله است و چهار بار تکرار میشود. 

۱:نور. یک دستگاه مستطیلی شش سانت در بیست سانت (تخمین مسافت خوب نگار! ) را توی صورتم میگیرند. اتاق را تاریک میکنند و نوری ابی با تکرار از دستگاه میتابد. اول یازده فلاش. بعد چند تا بیشتر. و بعد هی افزایش تعداد فلاش ها تا جایی که نور را پراکنده میبینی! شاید هم من پراکنده میبینم. بعد تست امروز به پرستارم میگویم. 

۲:فرفره! یک فرفره ابی صورتی میدهند دستت. البته من انتظارم از فرفره ان فسقلی هایی بود که روی میز میچرخانی ولی از این فرفره فوتی هاست. چشم هایت را میبندی و دو دقیقه بدون توقف فوتش میکنی. هر بار هم من سرگیجه میگیرم. 

۳:تیلت. یک تخت ابی ضمخت می اورند کنار تخت الانم. فشار سنج به دستم وصل میکنند و بیست دقیقه در حالت خوابیده، بیست دقیقه در حالت ایستاده ی ۶۰ یا هفتاد درجه یدون حرکت نگم میدارند. به فاصله هر دو دقیقه فشارم گرفته میشود. نمیدانم چه فشاری می اورد که ممکن است سبب حمله شود ولی برای من فقط سبب بی طاقتی میشود. توی تست اخر گر گرفتگی هم داشتم. بیست دقیقه در حالت ۶۰ درجه بودم بدون حرکت کمرم را اذیت میکند. تیلت بر عکس دیگر تست ها سه بار انجام میشود. 

نکته ای که هنوز درد اور است این است که من نباید توی اینه نگاه کنم. یعنی سامان امر کرده نگاه نکنم. چون گریه ام میگیرد. 

نکته ی با نمک هم این است که اینجا با دوربین و ریکورد صدا تحت نظر مستقیم پزشکم هستیم. انوقت مادرم میگفت: وا! ادم وقتی میاد بیمارستان چه همه مهربون میشن! خانم درکتر زنگ زده میگه دختر گلمو ببوس! و ادای خانم دکتر را در اورد! 

داشت تعریف میکرد که نیلیا نمیگذارد از جیش بگیرندش و میگوید جیش نیمیدم! که دیگر دیدم اوضاع خراب است و گفتم مادرم! صدایمان در حال ضبط است!

در نهایت هم از پرستار پرسید: راستی این خانم دکتر کارش خوب هست؟ اخه ما یدون معرفی ای چیزی اومدیم پیشش! و اینجا بود که نمیدانستم سرم را توی کدام دیوار بکویم. 

باز هم حرف دارم. فعلا همین ها. 


پ.ن:اولین بار که تست فرفره را دادم یاد بچگی هایم افتادم که عاشق این فرفره ها بودم و در مسافرتمان به لاهیجان مامان یک دانه برایم خریده بود. با بچه های هم سن خودم،  که فقط سپهر را از بینشان یادم هست، در پیاده رو های بزرگ و تاریک شب های رشت میدوییدیم و فرفره هامان جلوی ما میچرخیدند! بعد فکر کردم که لابد از این به بعد با دیدن فرفره ذوق نخواهم کرد. سامان گفت همانطور که بعد از فرید از دیدن ان "جز کوچک" ذوقت میگیرد، بعد بیمارستان هم این تست فرفره را فراموش میکنی. چند دقیقه به مغزم فشار اوردم تا یادم امد ان جز کوچک مذکور ، که به خاطره تلخی تبدیل شده بود، قاصدک بوده! و من الان هیچ خصومتی با قاصدک ها ندارم!

پ.ن۱ اگر استاد خودم نتواند تایم دیگری از من امتحان بگیرد یحتمل امتحانم را با بچه های دکتر ارجمند خواهم داد. و اگر شاهرخ اکیپ دکتر ارجمند باشد که احتمالا هست، اونوقت میشود امتحان عملی با حضور شاهرخ! همین یک اپشن را کم داشتم. 

پ.ن۲:متاسفانه یبوثت چیز بدی است. دلم درد میکند و عصبی ام. 

پ.ن۳:اگر توی تست ها حمله دست ندهد، در واقع سه ملیون و شیش صد هزار تومان هزینه کرده ام تا حمله هایم بدون بررسی باقی بماند! اگر توی تست ها حمله دست بدهد، در واقع من صرع دارم! و بعد لابد باز گریه خواهم کرد! 

پ.ن۴:اگر زنده بودم، پنج شنبه همین هفته موهایم را ابی میکنم. خط خوردن اسمم از شناسنامه پدر نباید مهم تر از رسیدن به ارزوهای چسکی ام باشد. یک موی ابی چیست که همانم نداشته باشیم؟! 

میروم دستشویی بلکه فرجی شد! 



انقدر گر گرفته ام که باز عینکم بخار گرفته. تو ماشین گفت دلم برای مادر فلانی میسوزد. گفتم دلت برای من بسوزد. 
وزنه سنگینی روی گلویم بود. طاقت نیاوردم حرف نزنم. گفتم اون کی بود اس ام اس داده فلان! جا خورد. گفت میگم برات. و من لال شدم. دارم از بغض خفه میشوم. زندگی ام از پایه به فاک است. نسبت به تک تک اطرافیانم حس انزجار دارم. 
عصر به پدرم گفتم منم نمیفهمم شما دوتا چرا همو انتخاب کردین تهشم هی بچه پس انداختین با این ژنای معیوبتون. 
دارم از خستگی فنا میشوم و خودم را برای یک خواب ناارام دیگر حاضر میکنم. این وسط همین کافی که باید بروم دوش هم بگیرم و فردا لابد پنج صبح بیدار شوم. کاش همین امشب توی خواب بمیرم. لابد مرگ هم خواسته زیادی از دنیای نجس است. 

مادرم به حدی مسخره است که توی این وضعیت نگران شام نداشته ی ارش است و خواهرم با لحن ای بابا میپرسد:حالا فردا بیمارستان چی میشه؟ من کی باید بیام! 
فاک فنا ساجی جان. همان جایی. 

امروز حس کردم مگر ادم کنار دستی ام میتواند مهم تر از رامین باشد؟ سعی میکردم روند مکالمه از دستم خارج نشود و دستم را به علامت سکوت برای ادم کنار دستی ام بلند کردم. ساکت شد! به همین راحتی. باید ادمها را برای خودم ارزش گزاری کنم. ارزش گزاری مجدد! رامین بزرگ از فاطمه! 


پ.ن:تا اینجای کار، فهمیده ام شاهرخ توی خریت هایش هم یک ملاحظه عاقلانه ای دارد. سلام هایش را میگذارد وقتی تنها هستم میدهد و دم کلاس هایی انتظار دیدنم را میکشد که ۱۰۰ (بی اغراق ۱۰۰) تا دختر تویش هست. ده امتیاز به شاهرخ. 

پ.ن۲:علیرضازاده امروز گفت احساس میکنم خیلی پراکنده گویی شده. گفتم نه ما جمع بندی میکنیم. خندید و سرخ شد. عجب! 

پ.ن۳:خیلی دوستدارم با امیرحسین در ارتباط باشم قبلا هم از او برایتان نوشته بودم. امروز دیر امد و وقتی وارد جلسه شد من بیرون سالن داشتم با مادرم در مورد هزینه های بیمارستان صحبت میکردم. بعد هم وسط حرف های علیرضا رفت! وقتی در را میبست چند دقیقه به پشت سرش خیره ماندم که یعنی واقعا رفت؟! کاش میشد بروم دنبالش! خب عزیزم! شاید یک نفر کارت داشت، تکلیفش چیست؟ البته بعد انکه به امین گفتم اعلام خسته نباشید؟ خودم اول از همه به سرعت جت از جلسه خارج شدم. احتمال داشت یک نفر _ علیرضازاده_ هم با من کار داشته باشد:-D به هر حال من او را با نهال و دوستش تنها گذاشتم تا باهم به لاس سطحی نچسب بپردازند. از در که بیرون می امدم علیرضا بابت تاخیرش عذر خواست. نهال داشت میگفت:درکتون میکنیم بابا! دانشجویید دیگه!؟ویییییش! دختره ی چس ترم:| 

+ این نهال قبلا هم اتاقی من بود. امروز به لاک ناخنش نگاه کردم و خوشحال شدم که بابت لاک دار (!) شدن ناخن های او و دوستانش من مجبور نبوده ام ۱۱ شب از بوی لاک خفه شوم! 


بعید میدانم در موردش صحبت کرده باشم. استاد شیمی مان زنی است به شدت عقده ای. بد درس میدهد و تایم امتحاناتش به حد مرگ کم است! 

امروز برایش شرح دادم فردا نمیتوانم در کلاس باشم و لطفا عقده غیبت را نگه دارد برای روزی که در بیمارستان نیستم!

نشسته ام توی سایت و میخواهم ریاضی ساغر را حذف کنم. استرس دارم. نمیدانم پول بیمارستان حل شده یا نه و نمیدانم برای امتحان عملی اناتومی میتوانم روز دیگری را انتخاب کنم یا خیر! 

سایت اموزش دانشگاه در و پیکر ندارد و من نمیدانم ریاضی خودم را هم حذف کنم یا خیر! سرم از این همه فکر گیج میرود. حتی دیشب هم بد خوابیدم. 


برای خودم الویه و نان خریدم. امدم توی اتاق و برای حمام و باشگاه لباس گذاشتم. یک ساعت و بیست دقیقه ورزش کردم به امید اینکه از خستگی خوابم ببرد. دوش گرفتم، ظرف هایم را نشستم ، شام خوردم و چه و چه و چه!

حالا ساعت نه و بیست و چهار دقیقه است و هنوز بیدارم. 


مخاطبین لطیف روح و گوگول رویم! کلی اتفاق و فکر نوشتنی و کلی پست و ویس منتشر نشده از امروز دارم. ولی! هیچکدام مهم تر از این نیست که من، بالاخره، عطر خریدم! 

دارم سعی میکنم به خودم بقبولانم که عطرهای دیگری هم دنیا هستند که خوشبو باشند و بویشان شبیه من باشند!



پ.ن: هنوز با تردید به عطر جدید نگاه میکنم و مدام میپرسم بوش شبیه من هست؟ و البته ته دلم هنوز امیدوارم در اسرع وقت شیشه عطر قبلی ام را از خوابگاه بردارم ، دوباره کفش اهنین پا کنم و دنبالش بگردم! 

یکی از فروشنده ها گفته بود عطرت مال ویکتوریا سکرت است (خودم هم در سرچ هایم به این نتیجه گران رسیده بودم) و از شما چه پنهان! داشتم فکر میکردم اگر بدانم عطر وری ی کمپانی بانو ویکتوریا، واقعا همان بویی را میدهد که من میخواهم، حاضرم هر طور شده ان را بخرم! قیمت یک شیشه کوچکش به نرخ حالا؟ دو ملیون و هفتصد هزار تومان! کسی از قیمت کلیه اطلاعی دارد؟ یک دانه بفروشم کفاف است؟


+دور نیست که یک بلیط مشهد بخرم، بروم همان مغازه ای که سالها پیش عطر عزیزم را از ان خریده بودم و بگویم چه قدر از این داری؟ همشو میبرم! 


پ.ن۲:جوان هایمان مرده اند، سردار را زده اند، ما نمیدانم چی چی امریکا را زده ایم و من دارم دنبال عطرم میگردم. بله بچه های گل توی خونه. من همینم. فهمیده ام باید زندگی را بیرون کشید، حتی از وسط گنداب. 


من این پست رو بارها برای خودم مرور کردم، بارها سعی کردم جاهایی که در مورد این موضوع کلمه کم میارم ازش استفاده کنم و یه شب توی جلسات نقد فیلم گفتم بچه ها! نمیتونم درست براتون توضیحش بدم و دارم مطلب رو بیات میکنم! پستش هست. میگردم پیدا میکنم، شب میفرستم گروه. 

این پست + کتاب اسکار و خانم صورتی پوش رو به صورت نسخه برای تمام مردم وطنم تجویز میکنم. سالی دو بار! به نیت باز شدن مغزهامون. قربه الی الله. 


بچه های گل توی خونه. از خواهرم پرسیدم از "ن" خبر دارد یا خیر. خواهرم نمیدانست روابطم را با او قطع کرده ام و وقتی فهمید تعجب کرد. در وصف چرایی کارم توضیح دادم رابطه ما معطوف به جویا شدن حال هم و داد و ستد اخبار است. اخبار هم دو دسته اند:

۱:کارها و اخبار خوب. که دو حالت دارد->

الف:انهایی که "ن" ازشان تقلید میکند.

ب:انهایی که "ن" ارزو میکند کاش میشد ازشان تقلید کند و چون نمیشود، حسرت میخورد. شاید حسرت، شاید حسادت. 


در توضیح ازاردهندگی مورد الف گفتم تا زمانی که تقلید ها از من نبود، میگفتم دوست عزیز نکن و بقیه قضیه به من ربط نداشت. ولی الان احساس میکنم دارم دوتا میشوم. کسی میخواهد عین من شالگردن ببافد، برنامه زندگی اش را عین من تنظیم کند، همانی را گوش دهد که من و بلاب بلاب بلاب! 

مورد ب را تا وقتی مثال عینی نیاوردم باور نکرد! و بعد گفت اره! میتونم تصورش کنم.

 حالا شما هم تصور کنید: چه قدر دردناک است باذوق به "رفیقت" بگویی میخواهم ساز بخرم یا فلان پسر بهم پیشنهاد داده و با حسادت یا حسرت مواجه شوی! هر دوش هم دردناک! 


۲:اخبار غصه دار، که دوست عزیزمان هرگز نتوانسته به عمق فاجعه پی ببرد. زمانی که باهم در تاریکی قدم میزدیم و من با تمام احساساتم برایش تعریف کردم که شکست عشقی خورده ام کمی گنگ ماند و بعد گفت خب!؟ 

این مورد بر خلاف دو مورد بالا قابل تذکر دادن بود و شاید باورتان نشود! من با تلاش مذبوحانه ای برای درک عمق فاجعه مواجه شدم. وقتی میخواستیم دوتایی برویم سفر دندان من به جراحی نیاز داشت و او تمام تلاشش را میکرد نشان دهد دندان من هم مهم است. البته در عمل ثابت شده بود چیزی که مهم است خواسته های او، ثابت شدن برنامه سفر و خرید به موقع بلیط اتوبوس هاست. حالا اینکه پدر یکی از دوستان صمیمی من افتاده مرده و دندانم انقدری عفونت کرده که نیمی از صورتم ورم دارد به او چه! 

به همه اینها این مورد را اضافه کنید که نامبرده، نتوانست صبر کند تا فلان شب خودم خبر سفر را بهش بدهم! به مادرش گفت به مادرم بگوید سفر کنسل است چون وی رفته و کلاس رانندگی برداشته. حالا اصلا این کلاس رانندگی از کجا امده بود؟ دو ماه پیش من رفته بودم پی گرفتن گواهینامه! دور باطلی از بچه بازی، تقلید و خود چس کنی! 

لازم به ذکر است هیچ چیز به اندازه ی ان قسمت "مادرز" اعصاب مرا خرد نکرد. بعد که برایش توضیح دادم باید مشکلاتش را با خودم در میان بگذارد نه با مادرش _ که تازه ان هم به مادرم_ باز هم نفهمید من از چه حرف میزنم. دور باطلی از درک نکردن عمق فاجعه و بچه بازی! 

حالا این وسط عذاب وجدان مال کیست؟ مال ساجده. چون دیگر نمیتواند مثل قبل رفتار کند. من اخرش هم نمیفهمم چرا ادمها اینگونه میرینند به روابط و بعد همه از من طلبکار میشوند که با فلانی تموم کردی!؟ باباااا عقرب! بابا آبانی! بابا وحشی! 

یس عای عم! ایف ایتس هلپ، یسسسس عای عم. أه.

گاهی نگاهی به دوستانم می اندازم و زیر لب میگویم: گند بزنند به من و این دوست های عتیقه ام. 


پ.ن۳:تازه یادم افتاد، در تمام رابطه من باید نقش یک مادر عاقل "بکن/ نکن" را داشته باشم و همیشه یک خروار پیشنهاد برای بهبود بخشیدن به شرایط داشته باشم. این در حالی است که حتی به سختی میتوانم مشکلات خودم را بیان کنم. چه برسد به گرفتن ادوایس!


میگه : چته باز؟ یه سبد غصه زدی زیر بغلت انگار اخر دنیاس! 

نگاش میکنم. کتابو از رو زانوم برمیداره لاشو میبنده میذاره کنار: بیا بغلم ببینمت خب. 

پاهامو جمع میکنم. میگه: چیزی نشده که بابا. 

_ دلم تنگه. غروب طوری. دلم تاب بازی میخواد! 

_ میخوای بریم ut? رو اون تاپ بزرگا؟

_نه. دلم تاب بازی میخواد! رو تابای واقعنی! از اونا یه تیکه اهن مستطیلیه که با زنجیر به اهن وصل شدن. چیه این جینگیله مستونا که کفش عین مبله! پشتی داره! دلم تابای بچگیامونو میخواد! دلم بچگیامونو میخواد! دلم میخواد بشینم رو تاب و بی توجه به اینکه چند نفر تو صف منتظرن، چشمامو رو به افتاب ببندم و رنگا رو پشتش مرور کنم! بنفش؟ نیلی؟ 

اون کفشه بود سامان؟ نیلی بود؟ عاشقش بودیم؟ از پامون که کوچیک شد دیگه ندیدیمش!؟ چی شد کفشه؟ 

یادته میشستیم تو قفسه های ویترین نرگس و مآنی گلی کیوی خرد میکردن میذاشتن دهنمون؟ لوس دو عالم بودیم اقای سامان! قد یه قطار نازکش داشتیم! نازمون خریدار داشت. چی شد کفشه سامانی؟ خدا رحمت کنه نرگس رو. دلم تنگ شده براش. 

دیدی دنیا چجور پا گذاشته بیخ خرمون؟ هفته ای یه بار میرفتیم کنج خانه سالمندان دیدن مآنی همونم ازمون دریغ شد بس که داغون شدیم هی. 

ها من دلم تنگه سامانم. چی شد پس روزای خوبمون؟ دلمون میگرفت یه هنزفری پونزده تومنی ورمیداشتیم میرفتیم لب دریا. یه بسته چیپس میخوردیم، میومدیم خونه ماسه هامونو تو اون حوض کوچیکه بغل در حیاط میتدیم انگار غم دنیا از شونه هامون رفته باشه! 

هی الکی بزرگ شدیم. بو میدیم سامان. بو میدیم! چی شد حالا رسیدیم اینجا؟ 

_صحبت کن ساجی. نوبت خودته. 

_نه بگو! تو که از اولشم میخوای بگی افسرده شدم. میخوای بگی باید حواسمو به اضطراب بدم. میخوای بگی دارم غافل میشم از روح و روانم. بگو خب! 

چی شد واقعا سامان؟ ما که چشامون بسته بود داشتیم میگفتیم نیلی؟ کی از پشت چنگ انداخت به بلوزمون مارو کشید پایین؟ اون وقتا مثل الان نبود که سامان! پارکت کجا بود؟! کف زمین بازیا سنگ بود! میخوردی زمین فاک فنای الهی میشدی! دست و دهنم پر خون شد سامان! 

کفشه رو برا چی انداختن دور؟ سامان نرگس چرا مرد؟ بهتر البته. میموند چیو نگاه میکرد؟ سامان نرگس اگه زنده بود الان بچه داشت یعنی؟ مگه امروز جمعه اس من دلم گرفته اخه؟ سامان؟ چت بود اون روزایی که هی گلدون رنگی خریدی گذاشتی رو میز؟ بره چی کلی جینگیله مستون رنگی به دیوارا زدی؟ چی شد دیگه نازمون خریدار نداشت سامان؟ چه قدر هشت عدد بدیه سامان! هشت سالم بود نرگس مرد! چه قدر همه میگن عاشق من بود. چیه زمستون به قران سامان! هر جا میری بوی گل نرگس میاد. دلم بچگیامو میخواد. انقدر کثافت الود نشده بودیم اون روزا. دلمون پاک بود. قد دل گنجیشک! خر بودیم قبول! پروانه ها رو میکردیم تو شیشه قبول! کفش دوزکا رو میگرفتیم قبول! یه چندباری هم با لگد زدیم لونه مورچه ها رو خراب کردیم. تاعونشم دادیما البته. یادته اون دمپایی ابی هارو؟ چه گازی از پاهامون گرفتن بی ناموسای خوش غیرت خونه دوست! 

اره سامان راست میگی. افسردگی دارم. بابا من که خودم دارم بت میگم. خسته شدم. از بس همه رفتن، همه مردن. پس من چرا انقدر موندم سامان؟ انقدر موندم بو گرفتم! پس من چرا پای همه وایسادم؟ هیچوقت صدام در نیومد! میرفتم اعتکاف دعا میخوندم! چه ذوقی ام داشتم! من که همه عمر در دل و دهن خودمو گل زدم سامان. اون اسب چوبیه بودا؟ تو که یادته؟ وایسادیم پشت ویترین مغازه اسباب بازی فروشی. سرمونو گرفتیم بالا به مامان که با چادر سیاه بغلمون بود نگا کردیم گفتیم اینو میخری برامون؟ گفت باشه سر برج. 

سر برج هیچوقت نیومد سامان. الانم همه اسبای چوبی تهران رو خریدن! تموم شده! جنسش خارجیه! دیگه سخت وارد میشه! تو بیست سالگی یه اسب چوبی به چه کارت میاد اصلا؟ افتادی دنبال براورده کردن ارزوهای من! نرگسم که داشت میمرد همه براش از این فازا برداشته بودن. کادو میخریدن! عروسک میخریدن! شکلات میخریدن! خر بودن همشون! حیف شد نرگس. من هیچوقت نمیدونم از زندگی چی میخوام. یه دوره ای فک میکردم میدونم. میخواستم بریک دنسر باشم با دامپزشک. چه گوه های مفتی! میگفتم برات. خر بودن همشون. نرگس اگرم چیزی میخواست، کتاب میخواست! منم نمیدونستم. چند ساله از روی کتابایی که میخونده فهمیدم میخواسته نویسنده بشه. داستان کوتاه نویس احتمالا. لابد میخواسته تو دانشگاه ادبیات بخونه. هیچوقت دست نوشته هاشو ندادن من بخونم. یادمه نقاشیم میکرد. با خودکار ابی! 

چیه این زندگی واقعا سامان جان؟ یکی مثل من یه کلاف سردرگم خسته اس، ادما ریدن به روابط باهاش، با تک تک سلولاش به همه احساس انزجار داره اونوقت مجبوره زنده بمونه. هی بگرده ببینه تو چه رشته ی کوفتی ای میتونه درس بخونه. چه رقصی براش مناسبه و وسطش جا نمیزنه. کی سر برج میشه بتونه اسب چوبی بخره! چجوری میتونه از رشته های این کلاف یه طناب خوشگل برا دار بنا کنه. یکی هم مثل نرگس میخواست کنکور بده، درس بخونه، نویسنده شه، لابد دنیا رو ت بده، افتاد مرد! مررررد! 

این بار از خودم بیشتر از همه خسته ام. دلم تاب بازی میخواد. دلم میخواد بشینم رو اون تابای بچگیام ببینم بابا داره با نسترن بدمین تون بازی میکنه. بعد سرمو بگیرم عقب موهام تو باد موج بخوره و من بگم نیلی؟ 

راس میگی سامان جان. چیزی نشده. هر چی قرار بود بشه تا اینجا شده. الان دیگه نا نداریم وایسیم تا دنیا بعدی رو بزنه.


بچه های گل توی خونه. تولد اوا نزدیک است و من نمیتوانم خودم را در جمع مشتی انسان نااشنا که نهایتا ماهی هشت ساعت باهاشان دیدار داشته ام در حال رقص ببینم! همین باعث شد بخواهم در مورد رقصیدن در حضور پسران غریبه فکر کنم و دنبال یک خط مشی ذهنی برای خودم باشم. تا جایی که مغزم میکشید عقب رفتم. یکهو یاد عروسی اخری که رفته بودم افتادم. داشتم با خواهرم میرقصیدم. کفشم دوازده سانت پاشنه داشت و از ان بالا مالاها پسری که بهم چشمک میزد را به شدت ریز میدیدم! جدای از قد و هیکل نداشته اش، واقعا بچه سال بود. دبیرستانی طور؟ بیست تا بیست و یک، ته سن و سالش!! چند باری جهتمان را روی سن عوض کردیم و من هر بار از نزدیک بودن با ان پسر دوری میکردم. به خواهرم گفتم و رخصت سویس کردن دهان خواستم. گفت که این شارموتی بازی ها جایش توی عروسی نیست و غلاف کنم. من تمام مدت ذهنم درگیر این بود که چطور میشود در عین غلاف بودن دهن یک پسر را صاف کرد! موقع شام که شد سگ صاحابش را نمیشناخت. ازدحام جمعیت طوری بود که من خواهرم را گم کردم. دوست عزیزمان بین پرسنل ایستاده بود و به مجرد دیدن من چپید بین ادمها! بعد از ان هر گورستانی میرفتم او هم بود. موقع کشیدن غذا سر هر میزی میرفتم او سمت چپم ایستاده بود. کفگیر/ ملاقه را به سمتم گرفته بود و میگفت اول شما! 

من مثل مارماهی میان حضار سر میخوردم و سعی داشتم از سرم بازش کنم. نهایتا وقتی دیدم کنارم پشت یکی از میزهای خلوت کفگیر به دست ایستاده و میگوید "اول شما" بدون اینکه توجهم را از کشیدن غذایم بردارم و نگاهش کنم گفتم:من مطمعن نیستم درست متوجه شده باشم ولی؛ من هم سن مادرتم!

همان طور که در پست قبلی هم اشاره کرده بودم، این یکی دوست عزیز هم طوری محو شد که تا اخر عروسی دیگر "هرگز" او را ندیدم. 


++بعداترها مادر بزرگم گفت _مسلما نه با این ادبیات_ با ادمها مثل هاپو برخورد نکنم و شوهر همین جاهاست که پیدا میشود!!  ولی من هر طور حساب کردم دیدم نمیتوانم پسری که از وسط حجم انبوهی رقص نور بلد است چشمکش را انتقال دهد به همسری برگزینم! 

پی نوشت:الان یادم امد چشم های دوست عزیزمان سبز بود. حیف که زیبایی صورت نمیتواند عنی سیرتتان را بپوشاند عزیزانم! 

پی نوشت ۲: واقعا درست پیشنهاد دادن به یک خانم انقدر سخت است؟ وع!


دراز کشیدم تا درد کمرم بهتر شود. نیم ساعت با تلفن حرف زدم و سعی کردم با یک دست ازادی وسایل را سر جایش بچینم. باید با پدرم تماس بگیرم. خدایا من چرا کارهای مهم را میگذارم دقیقه نود؟

چند روز پیش تمام اتاقم را در ۵ ساعت جمع کردم. تخت را باز کردم، پرده را در اوردم، کتاب ها بسته بندی کردم، لباس ها را هم. 

فکر میکردم اتاقی که در پنج ساعت جمع شد، میتواند در یک روز هم پهن شود. اما، این روز دومی است که من گذر زمان را نمیفهمم و فقط کار میکنم و تا به خودم می ایم ساعت نه شده! 

از کارهای اتاق خیلی نمانده. بیشتر نگران رفتن به دانشگاه و هماهنگی های خوابگاهم. دلم شدیدا تنوع میخواهد! باید هر طور شده از خانه بیرون بروم. 


پی وی سعید یک خروار غر زدم. مثل همیشه به مدل و شیوه ی خودش هوایم را دارد. اخیرا زیاد میگوید عزیزم و این کلمه اش به دلم نمیچسبد. حالا یک بار تلفنی برایش توضیح میدهم.

چهارشنبه هفته بعد، بند موسیقی محبویم را از نزدیک میبینم! خدایا خدایا خدایا! دلم میخواهد تک تکشان را بغل کنم. البته الان به نسبت اولین باری که در اجراهایشان حضور داشتم خیلی از تعصبات و حساسیت ها را ندارم. حتی مدیتیشن نمیکنم و برام مهم نیست با اهنگ ها غمگین یا مضطرب شوم. با این همه، هنوز نه من انقدر ازاد و رهایم و نه جامعه این اجازه را میدهد که زارپی بروم محسن را بغل کنم. خدایا! یکی از عکس هایش هست که با سیگاری در دست کسی را بغل کرده و دارد لبخند میزند. من هم بازی خب! کاش بغل کردن در فرهنگمان مثل سلام کردن بود! همان قدر رایج! همان قدر مهم! ما ادمهای تماسی کاملا تحت فشاریم! رسیدگی شود! بغل به میزان کافی، قربه الی الله! 

 

پ.ن:گو اینکه امروز فردا سیگار بکشم. نوعش را انتخاب کرده ام و شاید باورتان نباشد! من نمیدانستم چجوری میشود سیگار کشید! این را هم پرسیده ام. کارمان بعد یک عمر ورزش کردن به کدام جهندم دره ای رسیده واقعا! 

پ.ن۲:این بار واقعا رویم نمیشود حتی به رامین بگویم که دوباره دارم وبلاگ مینویسم! خاک عالم حقیقتا! 

پ.ن۳:منظره اتاق جدید را دوستدارم. گفتم از پنجره میتوانی دسته دسته کاکایی را در حال پرواز ببینی؟ من این منظره را حتی وقتی شمال بودیم هم از پنجره اتاق نمیدیم! 


 

امروز اسباب کشی کردیم. من خسته ام و چندباری واقعا حس کردم مغزم خاموش شده. دراز کشیده ام و توی پیام های تلگرام میبینم پدرم حالم را پرسیده. نفسم را تف میکنم بیرون و میگویم پع! عزیزانم! باید شاشید به زندگی ای که پدرت حالت را در تلگرام بپرسد! 

چندباری دلم میخواست زنگ بزنم و با کسی صحبت کنم، بگویم چه قدر خسته ام. میدانستم سعید کنارم هست و هر وقت بخواهم میتوانم با او تماس بگیرم. ولی به نظرم اینکه وسط اسباب کشی کنار پارکینگ گوله شوی، زنگ بزنی به کسی و خودت را لوس کنی که خسته شدم، زانوهایم درد میکند و غیره و ذالک تنها در صورتی موجه است که ادم پشت خط دوست پسرش را داشته باشد. 

خبر جدید اینکه من فکر میکردم شاهرخ به محض تمام شدن امتحانات پیام میدهد و نداد. در واقع ان بخش تلگرامم که مربوط به پی وی افراد است مدتهاست خاک میخورد. 

با نازنین صحبت خاصی نداشته ام و گاهی فکر میکنم بلاک کردن علیرضا زیاده روی بوده. 

بین بچه های پنج شنبه ها محبوبم و این خوشحالم میکند. 

دلم میخواست تمام شب را در اغوش کسی باشم. 


بچه های گل توی خونه! سلامی به گرمای دست هایتان! 

شاید باورتان نشود ولی در اثر همان دو ماه وبلاگ نویسی مدام، حملات پنیکم برگشته! حالا من با همه وجود دوستدارم بلاگر باشم. حرف دارم برای زدن و دروغ چرا، هرچند هم پست هایم دری وری و پوچ، من دوستشان داشتم! من با همه وجود دوستدارم بلاگر باشم و نمیتوانم! چون از اضطراب خفه میشوم. خوش به حالتان که میتوانید بلاگر باشید. ببخشید که با صفحات حذف شده وبلاگ های من مواجه میشوید. 

باور بفرمایید اینکه نصفه شب در اثر حمله از خواب بپری، ضربان قلبت بالا باشد و دست و پاهایت خیس عرق کافی است تا ادم خودش را هم بکشد حذف وبلاگ، به عنوان عامل موثر تشدید این حمله ها، که دیگر عادی است.

از ته دلم دوستدارم وب نویس باشم ولی به جنون حاصلش نمی ارزد. شماها به جای من هم بنویسید و یادتان نرود چه قدر خوشبختید که این کلبه های چوبی شخصی از ان شماست. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

جانیوز ریبون چاپ - چاپ کارت پی وی سی - کارت پی وی سی - تعمیرات تخصصی کارت پرینتر فروشگاه اینترنتی دیجی 2030 Jason Christine مطالب جالب دنیای وب و خبرها Kim dralizadehsanidrugstore.parsablog.com دلنوشته های نورا دانلود رایگان